من زبسیاری گفتارم خموش
من ز شیرینی نشستم رو ترش
من چو لا گویم مراد الاّ بود
من چو لب گویم لب دریا بود
آنچه نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی از دم زنان
آشنا بگذار در کشتی نوح
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
من نیم شاکی روایت میکنم
من زجان جان شکایت میکنم
رستم از این نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده، وطنم نیست بجز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ،ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی ،پردهٔ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی ،کهش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عُشرِ زمین، کوچ و قَلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینهام، آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار ،چشم شود گوش شما
دستفشانم چو شجر ،چرخزنان همچو قمر
چرخِ من از رنگِ زمین ، پاکتر از چرخِ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دلقِ من و خرقهٔ من از تو دریغی نبود
وآنچه ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا
من خمشم خستهگلو ، عارف گوینده بگو
زان که تو داود دَمی ، من چو کُهم رفته ز جا